کلاس های صبح چقدر سردند! آمده ام صندلیِ آخر و پیچ خورده ام توی شوفاژِ تهِ کلاس تا این ابرهای غلیظ خفه ام نکنند. کلاس بوی دود کامیون می دهد. توی سرم صدای ضبط را زیاد می کنم تا از استاد فقط لب زدنش را ببینم و لاخه های به هم ریخته موهایش. که کلمه هایش نیایند توی گوشم. چقدر دیالکتیک! چقدر مبانی! چقدر رئالیسمِ انتقادی!
کی این غشای خشک شده، پاره بشود و از دانشگاه بزنم بیرون و جَلد بروم طرف میدان آستانه؟ کی دمِ ظهر می شود؟ بروم کفش هایم را دربیاورم و به یکی از ستون های مسجدِ بزرگ تکیه بدهم تا پیرمردِ قرآن به دست،آرام شبیهِ وزیدن باد، از یکی از درهای آهنی بیاید داخل. درس تفسیر نیست، درسِ وزیدن است.
از صبح، برای کلاس وضو گرفته ام. عطر زده ام، جوراب تمیز پوشیده ام و مو شانه کرده ام. به کیفِ دستی و کتاب ها و خودکارها و سالنامه گفته ام می رویم کلاسِ کلمه های اصیل. می رویم می نشینم و منتظر کلمه ها می مانیم. کلمه های تراش خورد برّاق. وقتی همه آماده بودیم، پیرمرد آمد.»
آنچه خواندید یکی از پست های منتشر شده در صفحه ایست با عنوان قرآن مانوس». در "اینستاگرام".
این صفحه، تازیانه ایست بر گرده خاطرات خاک خورده تنفس و زندگی در اتمسفر کتاب خدا. صفحه آدمهایی که آیه آیه قرآن را زندگی کرده اند.
درباره این سایت